برو ادامه برای خوندنش (قسمت دوم)
هانس از حسادت در کنار آنا درحال سوختن بود و استاد از اینکه ما انقدر گرم صحبت بودیم متعجب!!
-عیبی نداره با من که بگردی واست همه چیز روشن میشه!!!
-من؟؟؟؟با تو؟؟؟!!!
-چیه؟؟؟بد قیافه ام؟؟؟!بد اخلاقم؟؟!!
-نه !!!هرگز!!!!!تو تاحالا دختری رو بوسیدی؟؟؟!!!!
-نه!!! یعنی تا حالا عاشق نشدم!!شاید ی...
-شاید چی؟؟؟
-هیچی موضوع مهمی نیست ولش کن!!
لبخندی ملیح زدم و به خیره شدن به او ادامه دادم هانس هم که دید از دستش کاری بر نمی اید درس را گوش داد جک فراست پسر موئدب،جذاب،درس خوان،باهوش و زرنگی بود و باعث میشد قلبم برای اولین بار با او احساس راحتی کند ولی من احساساتم را در هانس خلاصه میکردم و خوب نبود من او راترک کنم و بروم طرف جک پس این حرف ها را کنار گذاشتم و به استاد خیره شدم.
بعد از کلاس جک دست منو گرفت که بریم و باهم توی حیاط بگردیم ولی میخاستم باهانس برم که جک مانع شد انگار اون میتونست از نگاه های هانس بفهمه که هانس ادم خوبی هست یا نه
رفتیم توی حیاط
-میتونی راجب قدرتی که داری بیشتر توضیح بدی؟؟
-راستش چطوری بگم... اینو ببین
اون با یک حرکت گل کنار حیاط رو منجمد کرد!!!
(پایان قسمت دوم)
ممنون .
قابل نداره
قشنگ بود ولی کم بود
واقعا؟؟؟؟؟؟؟
دفه بعد بیشتر میزارم